مردبازرگانی بود برای تجارت به شهری می رفت کمی اهن داشت برد پیش
یک نفر امانت گذاشت وخودش رفت برای تجارت ….خلاصه این مرد هم که وضع مالی خوبی نداشت
امد تمام اهنها را فروش کرد وپولش هم خرج کرد از قضا چند ماهی شد بازرگان از سفر بر گشت
امد پهلوی ان مرد برای امانت……………..مرد گفت ولا من پیش شما شرمنده هستم اهنها موش
خورده .بازر گان با تعجب گفت موش که اهن نمی خورد ..بازر گان دیگه چیزی نگفت ورفت تا یکروز
دید بچه ان مرد در کوچه است بازر گان دست بچه را گرفت وبرد در خانه اش پنهان کرد……
ان مرد دید چند روزی شد واپری از بچه اش نیست بنا به جستجو کرد ن پرداخت واز همه سوال می کرد
وهمه گفتند بچه شما ندیده ایم……….نویسنده داستان رزمی
..خلاصه مرد دیگه نا امید شد با خود گفت بروم از مرد بازرگان سوال کنم بلکه او بفهمد ….این گفت
وبه راه افتاد رفت به خانه مرد بازرگان در زد مرد بازرگان در را باز کرد بعد از سلام واحولپرسی وخوش
بش مرد گفت بچه ام گم شده شما ندیده اید…..چند روزی است بخانه نیامده… مرد بازرگان گفت
بله من دیده ام.. دهن موشی بود به هوا رفت….مرد گفت موش که نمی تواند پرواز کند …..
..بازرگان گفت چرا می تواند اهن بخورد ..موشی که اهن بخورد حتما بچه هم می تواند بخورد…
یا توی دهان بگیرد ودر هوا پرواز کند ….مرد فهمید که اوضاع خراب است …گفت معذرت می خواهم
من وضع مالی خوبی ندارم اهن های شما فروش کردم وپولش خرج کردم وحالا هم هیچ چیز ندارم
که به شما بدهم…..بازرگان که مرد با ایمانی بود او را بخشید وگفت یادت باشد که امانت در خیانت
نکنی بچه اش داد وگفت برو دیگه خیانت نکن
در تمنای نگاهت بی فرارم تا بیایی…………………..من ظهور لحضه هارا می شمارم تا بیایی
خاک لا یق نیست تا رویش پا گذاری………………….در مسیرت جان فشانم…..گل بکارم تا بیایی
« بدون ديدگاه
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
آرشیو
نظرسنجی
به نظر شمابهترین جا برای سیر وسفر کدام شهر بلوچستان است؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی